یوسف کنعان من... | ... |
یوسف کنعان من، کنعان شعرم پیر شد
باز آی از مصر باور کن که دیگر دیر شد
درد هجرت چشم یعقوب دلم را کور کرد
پس تو پیراهن بیاور، نالهام شب گیر شد
ای که چون موسی عصایت را به دلها میزنی
مُردم از غم، این عصا در قلب من چون تیر شد
ای مسیحای تمام شیعیان، عیسای من
نِی غلط گفتم که عیسائیت عالم گیر شد
فصل غم، اندوهِ بیپایان، خزانِ بیبهار
شعله زد بر خاک، خاک سرزمینم قیر شد
آسمان سینهام ابری استای باران ببار
بس نباریدی دلم چون سورهٔ تکویر شد
طاق ابرویت نشان از ذوالفقار حیدر است
لا فتی الا علی از سوی حق تقریر شد
ماهِ پاکِ شامِ تنهاییِّ قلب خستهام
شان تو درعرش و در فرش آیهٔ تطهیر شد
پردهٔ دیوار کعبه شد سیه از دوریت
شرحِ هجران تو در بیت خدا، تفسیر شد
گفت روزی مادرم دانی که آقایت کجاست؟
منزل او در میان آسمان تقدیر شد
تا که گوشم این سخن از مادرم بشنید، رفت
بر سر این مساله با ذهن من درگیر شد
گر همین باشد که مادر گفت پس دیگر چرا
در اذان روز جمعه آسمان دل گیر شد؟
نالهام نالید از نالیدنت،ای منتقم!
نالهات از بهر آن طفلان بیتقصیر شد
سهم جدّ اطهرت از سرزمین کربلا
یک تن بیسر، وَ صدها نیزه و شمشیر شد
فرم در حال بارگذاری ...
[جمعه 1396-04-30] [ 09:30:00 ق.ظ ]
|